غزلیات احمد جم
هنوزم گوش شیطان کر به عشقت زنده ام ،شادم
چنان که یاد تو حتی خودم را برده از یادم
طلای بی غشی تو قیمتت هر روز افزون تر
که ام من پنج زاری سکه های رفته از یادم
اگر پیغمبری بودم برای باور جنت
تو را بین دو انگشتم نشان خلق می دادم
اسیرم کرده ای اما به روح حضرت سعدی
از آن روزی که در بند توام آزاد آزادم
بنوش از جام جانم سر بکش من را نگو کفر است
من انگورم که با دست خدا در خمره افتادم
برای لر جماعت بیستون تپه ست کوهی نیست
بیا ثابت کنم بی تیشه هم بهتر ز فرهادم
بیا موهای خود را مثل بغض سینه ام وا کن
چه کم داری مگر تا بر کنی یکباره بنیادم
بغیر از تو نمی خواهم بغیر از تو نمی دانم
چنان که یاد تو حتی خودم را برده از یادم
#احمد جم
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و هشتم بهمن ۱۳۹۹ ساعت 23:22 توسط وحید شرفی
|