غزلیات احمدجم
شبی از تنگ خود یک بچه ماهی می زند بیرون
که عاشق از خودش خواهی نخواهی میزند بیرون
.
نمی دانم دلم تنها کجا میگردد این شب ها
نگاهش می کنم از سینه گاهی می زند بیرون
.
دو ابروی تو را آقا معلم دید و پی برده
چرا از صفحه کفترهای چاهی می زند بیرون
.
به روی دفترم نام تو ماند و مادرم فهمید
چه دانستم قلم از برگ کاهی می زند بیرون
.
گمانم این زن همسایه شک دارد به ما دیگر
که لای در همیشه یک نگاهی می زند بیرون
.
دوخط شهنامه را خواندی و از اوراق فردوسی
ازآن موقع شبانه "پادشاهی" می زند بیرون!
.
تو آن بی انتهایِ آبیِ عشقی که از ذوقت
شبی از تنگ خود یک بچه ماهی می زند بیرون
.
#احمدجم
#بنام_همنشینان_خیالی
https://t.me/ahmadjam7
+ نوشته شده در شنبه نوزدهم مهر ۱۳۹۹ ساعت 15:40 توسط وحید شرفی
|